می خوام داستان یه عشق رو براتون تعریف کنم:
یه روز یه پیر مرد مهربون که شغلش کفاشی بود با دستای پینه بستش با عشق و محبت داشت به تیکه های چرم شکل می داد.
منم یه لنگه کفش بودم گشتم ولنگه خودم رو پیدا کردم من راست بودم و اون چپ . من وچپ تو ویترین مغازه مردم رو نگاه میکردم می خواستیم انتخاب کنیم که عشق مون رو با کی اغاز کنیم .
اول یه بچه کوچک رو دیدیم خواستیم کفش کودکی باشیم اما بعد دیدیم که کودک یه لنگه کفشش رو رها کرد و به اون هیچ توجهی نکرد هر کفشی رو که می رسید پا می زد.
بعد یه ورزشکار اومد خیلی خوبه کفش یه ورزشکار باشی اما دیدیم که ورزشکارا زود کفشاشون رو خراب میکنن براشونم فرقی نمی کنه کدوم لنگش خراب شده سریع عوضش میکنن و فقط هدفشون اهمیت داره .
شاید اون پیر مرد بتونه صاحب خوبی باشه اما اونم با هواس پرتی یه لنگه کفش رو گم کرد.
شاید کفش همین کفاش باشیم بهتر باشه.
بلاخره مهم نیست که ما عشق رو به چه شکلی شروع کردیم مهم تصمیمی بود که با هم گرفتیم اونم اینه که بندامون رو بهم گره بزنیم تا همیشه در کنار هم باشیم حتی اگه این کار حرکتمون رو کند کنه